یک...
دو...
سه...
چهار...
.
.
.
پونزده...
شونزده...
هیفده...
اِ ااِ تموم شد
ببین اگه دوباره شروع شد ادامه اینو میشماریم یا از اول شروع کنیم
بذار فکر کنم.......... همینو ادامه میدیم
شروع شد؛شروع شد
هیجده.. نوزده.. بیست..
.
.
.
این منم و خواهرم که داریم شب نما های وسط خط کشی جاده رو میشماریم!!!!
بچه که بودیم وقتی با بابام می رفتیم بیرون عشقمون شموردن اونا بود
هی........... یادش بخیر
محو شد در خاطرات دور٬باغ کودکی
کورسویی مانده اندک از چراغ کودکی
گرچه عمرم رفته از کف بی حساب اما هنوز
کودک اندیشه می گیرد سراغ کودکی
یادِ اون زاویۀ دیدِ کودکی بخیر
سلام آبجی
راستش رو بخوای، پستت من رو هم به یاد خاطرات کودکیم انداخت!
وقتی که با اتوبوس راهی سفر میشدیم و من از پنجره چشم به سیاهی آسفالت میدوختم . خطوط منفصل شب نما که رفته رفته با افزایش سرعت اتوبوس به هم نزدیک و نزدیک تر میشد و در نهایت اون همه خط منفصل، به یک باره به هم می پیوست ..
یادش بخیر..
علی مددی
یا حق